کد مطلب:314213 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:183

عمامه ام را روی ضریح انداختم
جناب آقا میرزا هادی در كتاب دعوةالاسلام حكایت نموده است:

34. در سنین سابقه، سید جلیلی از اصفهان به زیارت عتبات عالیات مشرف شد و در كربلای معلی قصه ی غریب و حكایت عجیبی نقل نمود كه به اختصار آن را نقل می كنیم. گفتنی است كه سید مزبور، بعد از وقوع قضیه و نقل آن برای ما، و ظهور علائم و نشانه های مختلف بر صدق آن، شهادت ما را در ورقه ای به خط و مهر این حقیر و تصدیق جناب آقا سید عبدالحسین كلیددار گرفت.

سید می گفت: مدتی متوسل به ضریح مقدس حسینی - علی مشرفه السلام - شده، درخواست تشرف به حضور آن حضرت یا به حضور مبارك ولی عصر ارواحنا له الفدا می نمودم، تا آن كه در یك شب جمعه طاقتم طاق شد، آمدم و در پیش



[ صفحه 656]



روی مبارك، شالی را برداشته یكسر آن را به گردن و سر دیگرش را به ضریح بسته و تا نزدیكیهای صبح به گریه و زاری مشغول گشتم. نزدیك صبح شد و مردم دوباره به حرم آمدند. سید، كه از اول شب به حضرت عرض كرده بود امشب باید مراد مرا بدهید، چون دید وقت گذشت، نومیدانه از جا برجست و عمامه ی خود را از سر گرفت و بالای ضریح مقدس پرتاب كرد و گفت: «این سیادت هم مال شما، الحال كه مرا ناامید كردید من هم رفتم!» و پشت به ضریح، از حرم بیرون آمد! در میان ایوان سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا برویم زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام. به مجرد استماع، گویی همه ی ناراحتیها و اوقات تلخیهای خویش را فراموش كرده، به كلی مجذوب آن سید بزرگوار گردید با هم از كفشداری مقابل باب قاضی الحاجات طرف قبله كه در یمین خارج است كفش خویش را گرفته پوشیدند و روانه ی حرم شدند. حین صحبت، فرمودند: چه مطلبی داشتی؟ عرض كردم: می خواهم خدمت حضرت سیدالشهداء علیه السلام برسم. فرمودند: ممكن نیست. در این وقت عرض كردم به خدمت حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالی فرجه الشریف برسم، فرمودند: این ممكن است. سپس بعضی مطالب را عرض كردم و جواب شنید. نزدیكیهای بازار داماد، كه نزدیك صحن است، فرمودند: سرت برهنه است. عرض كردم: عمامه ام را بر روی ضریح انداختم. در آن حین، به دكان بزازی ای رسیدیم كه طرف یمین بازار بود، به صاحب دكان فرمودند: چند ذرع عمامه ی سبز به این سید بده! یك توپ پارچه ی سبز فنطازی آورد و از آن پارچه ی عمامه ای به من داد، بر سر بستم. سپس به زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام رفتیم و از در جلو مشرف به زیارت پیش رو شدیم و نماز زیارت و بقیه ی اعمال را به جا آوردیم.

فرمودند: دومرتبه، به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شویم. آمدیم بازار و از همان كفشداری داخل شدیم. مشغول زیارت بودیم كه صدای اذان بلند شد. آمدیم سمت بالاسر، فرمودند: آقا سید ابوالحسن نماز می خواند. برو با او نماز بخوان. من از گوشواره ی بالای سر آمدم در صف اول یا دوم (تردید از مؤلف است) ایستادم، لكن خود آن سرور در جلوی صف در كنار گوشواره ایستادند. و آقا سید



[ صفحه 657]



ابوالحسن نزدیك به ایشان بود، گویی او است كه امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را بر عهده دارد. مشغول نماز صبح شدیم.

در بین نماز، آن جناب را می دیدم كه نماز می گزارند. در دل گفتم یعنی چه، چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان ولی خودش جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده فرادی نماز می خواند؟! در این فكر بودم تا نماز تمام شد. گفتم بروم تحقیق كنم كه این سید بزرگوار كیست؟ نظر كردم آن جناب را در جای خود ندیدم. سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم ایشان را ندیدم. دور ضریح مقدس دویدم، باز كسی را ندیدم. گفتم بروم به كفشداری بسپارم، آمدم پرسیدم گفت: الآن بیرون رفت! گفتم: او را شناختی؟ گفت: نه، شخص غریبی بود. دویدم، گفتم بروم نزد دكان بزازی، از او بپرسم. آمدم بازار، دیدم همه ی دكاكین بسته است و هنوز هوا تاریك است. از این دكان به آن دكان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دكانی باز نیست! همین قسم رفتم تا به صحن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رسیدم و باز برگشتم، گفتم شاید باز بوده و من از آن گذشتم آمدم تا صحن سیدالشهداء علیه السلام ابدا اثری از ایشان ندیدم. پس فهمیدم من به شرف حضور باهرالنور روح عوالم امكان رسیده و نفهمیده ام!

بعد از دو سه روز، خدام عمامه ی سیاه سید را از روی ضریح پایین آوردند و من یك وصله از عمامه ی سبز سید را گرفتم و مدتها آن را همراه تربت مبارك در تحت الحنك خود داشتم، اینك چند روز است كه مفقود شده است. [1] .


[1] العبقري الحسان في احوال مولانا صاحب الزمان، ج 1، ص 109 و 110، مرحوم حاج شيخ علي اكبر نهاوندي، 20 محرم الحرام سال 1366 ه.ق، از انتشارات كتابفروشي دبستان مروي تهران.